من شدم شاعر شهر خودت میدانی

از مستی نگاه تو مست خودت میدانی

از برق نگاهت به سرم آمده یک شعر

شاید نتوان وصف تورا گفت خودت میدانی

بر نظر کرده دلها قسمی دارم من

به خودت بند نظر گیر خودت میدانی

اسپند و صدقه وحتی که نظر بند

تا کور کند شوردلان خودت میدانی

بخدا هرکس به نگاه تو گرفتار شده

بر سر قبر دلش فاتحه خوانده خودت میدانی

چون که نقاشی نموده چهره زیبای تو را

به خودش احسن والخالقین گفت خدا خودت میدانی

حسن بیگی(محّب)